اسب سواری توی ساحل گیسوم
تابستون - سفر شمال
بابایی تابستون سال گذشته به شوخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بهت گفته بود که تو توی ییلاق دوتا اسب داری ، تو هم باور کرده بودی و هی می گفتی که من اسب دارم ، تا بالاخره امسال تابستون که امدیم شمال باباییت گفتی که من ببر ییلاق تا اسب هامو ببینم ، بابایی هم هی میپیچوندت
یادم میاد یک روز بعداز ظهر که من و عزیز توخونه دراز کشیده بودیم تو از
حیاط آمدی توی حال و گفتی مامان من مگه توی ییلاق دوتا اسب ندارم ، من گفتم چرا ، گفتی من دیگه با بچه های کوچه بازی نمی کنم ، آخـــــــــــــــــــه بچه ها به من می گن چوگان
من و عزیز تا این کلمه ات را شندیم زدیم زیر خنــــــــده ( بخاطر کلمه اشتباهی چوگان به جای چوپان دروغگو)
خوبـــــــــــــــــــــــــــــ یه روز که خونه عموجونیت رفته بودیم ، همراه الهام و آرمان جون رفتیم به ساحل زیبای گیسوم ، اول ورودی جاده جنگلی ساحل گیسوم فروشنده ها با لباس و کلاه ها و صنایع دستی رنگارنگ حسابی جلب توجه می کردند ، ما هم وایستادیم تا برات کلاه آفتابی بخریم ، بعد از حدود 20 دقیقه یه کلاه انتخاب کردی و دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
رسیدیم ساحل و پیاده شدیم ، یه خورده اطراف را نگاه کردیم ، بعدش رفتیم بستنی خوردیم
یه هو یه تو ساحل یک اسب دیدیم ، به بابایت گفتم بریم عسل جون اسب سوار بشه تا به قولی که بهش داده بودی عمل کرده باشی و این اسب سوار شدن از سرش بیفته.
اینم اسب سواریتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت