پشت سر من حرف نزنین
پشت سر من حرففففففففففففف نزنین
ماجرای از این قرار بود که یه روز از روزهای خردادماه92 وقتی که اداره مامانی آمده بودی ، ظهرش که همراه دوتا از همکارهایی مامانی سوار ماشین بودیم و داشتیم می رفتیم خونه
خانم عسکری جلو نشسته بود و من و خانم احمدی عقب نشسته بودیم، شما هم مابین من و خانم احمدی دستت روی صندلی جلو بود و پشتت به ما بود ، من داشتم از شیرین کاریهای تو حرم می زدم که ناگهان عقب برگشتی و رو به ما کردی و گفتی که پشت سر من حرف نزنین ، من گفتم که پشست سر تو حرف نمی زنم و بهت توضیح دادم تو که الان اینجا هستی پس این پشت سر تو حرف زدن که نیست ،اما تو گفتی که شما پشت من هستید این یعنی که دارید پشت سر من حرف می زنید.
ما تا این حرفتو شنیدیم زدیم زیر خنده وحسابی از توجیهت خندیدیم
الهی که مامان قربون اون حرفات بره
خیلی جیگریییییییییییییییییییییییییییییییییی